سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خوندنی ها

اون موقع ها هر شبی می دیدمت.

یادش بخیر

هر شب می اومدم کنار پنجره.

دقیقه ها می گذشت و من محو تماشای تو بودم،بدون اینکه گذر زمان رو حس کنم

شبهام با تو نورانی میشد.

یادته چقدر با هم عکس های یادگاری می گرفتیم.

تو همیشه ثابت وای میسادی و من باید جای خودم رو تغییر می دادم واسه عکس بعدی.

با اینکه خیلی از هم فاصله داشتیم اما وقتی دکمه ی دوربین رو فشار میدادم ، فاصلمون کم میشد،شاید 1 سانتی متر...

و اینجوری ما هر شب نزدیک به هم بودیم.

از اون روزی که از اون خونه اسباب کشی کردیم من دیگه تو رو از تو پنجره ی اتاقم نمیتونستم ببینم آخه این اتاقم یه پنجره ی کوچولو داره که یه دیوار بلند جلوشو پوشونده

هیچ دیدی هم رو به آسمون نداره...

دیگه شب ها نمی تونم تو رو بین اون همه ستاره، توی آسمون ببینم...

دیگه شبهام مهتابی نیست...


نوشته شده در چهارشنبه 90/5/12ساعت 2:30 عصر توسط rojhin نظرات ( ) |

  

کوله بارم بر دوش، سفری باید رفت،

سفری بی همراه،

گم شدن تا ته  تنهایی محض،

یار تنهایی من با من گفت:

هر کجا لرزیدی،

از سفرترسیدی،

تو بگو، از ته دل

من خدا را دارم...


نوشته شده در یکشنبه 90/5/9ساعت 10:53 صبح توسط rojhin نظرات ( ) |

بیش از اینها اه اری
بیش از اینها می توان خاموش ماند

می توان ساعات طولانی
با نگاهی چون نگاه مردگان ثابت
خیره شد در دود یک سیگار
خیره شد در شکل یک فنجان
در گلی بیرنگ بر قالی
در خطی موهوم بر دیوار
می توان با پنجه های خشک
پرده را یک سو کشید و دید
در میان کوچه بارا ن تند می بارد
کودکی با بادبادک های رنگینش
ایستاده زیر یک طاقی
گاری فرسوده ای میدان خالی را
با شتابی پر هیاهوترک می گوید
می توان بر جای باقی ماند
در کنار پرده اما کور اما کر

می توان فریاد زد
با صدایی سخت کاذب سخت بیگانه
دوست می دارم

می توان با زیرکی تحقیر کرد
هر معمای شگفتی را
می توان تنها به حل جدولی پرداخت
می توان تنها به کشف پاسخی بیهوده
دل خوش ساخت
پاسخی بیهوده اری پنج یا شش حرف

می توان یک عمر زانو زد
با سری افکنده در پای ضریحی سرد

می توان در گور مجهولی خدا را دید
می توان با سکه ای ناچیزایمان یافت
می توان در حجره های مسجدی پوسید
چون زیارتنامه خوانی پیر

می توان چون صفر
در تفریق و جمع و ضرب
حاصلی پیوسته یکسان داشت

می توان چشم تو را در پیله قهرش
دکمه بیرنگ کفش کهنه ای پنداشت
می توان چون اب
در گودال خود خشکید
می توان زیبایی یک لحظه را با شرم
مثل یک عکس سیاه مضحک فوری
در ته صندوق مخفی کرد
می توان در قاب خالی مانده یک روز
نقش یک محکوم یا مغلوب
یا مصلوب را اویخت
می توان با صورتکها
رخنه دیوار را پوشاند
می توان با نقشهایی پوچ تر امیخت


می توان همچون عروسکهای کوکی بود
با دو چشم شیشه ای دنیای خود را دید
می توان در جعبه ای ماهوت
با تنی انباشته از کاه
سالها در لابلای تور و پولک خفت
می توان با هر فشار هرزه دستی
بی سبب فریاد کرد
اه من بسیار خوشبختم

فروغ فرخزاد


نوشته شده در شنبه 90/5/8ساعت 3:42 عصر توسط rojhin نظرات ( ) |

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت

سرها در گریبان است.

کسی سربر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را

نگه جز پیش پا را دید نتواند

که ره تاریک و لغزان است

وگر دست محبت سوی کس یازی

به اکراه آورد دست از بغل بیرون

که سرما سخت سوزان است

نفس کز گرمگاه سینه می آید برون ابری شود تاریک

چو دیوار ایستد در پیش چشمانت

نفس کاین است پس دیگر چه داری چشم

زچشم دوستان دور یا نزدیک

مسیحای جوان مرد من ای ترسای پیر پیرهن چرکین

هوا بس ناحوانمردانه سرد است...آی...

دمت گرم و سرت خوش باد

سلامم را تو پاسخ گوی در بگشای!

منم من میهمان هر شبت لولی وش مغموم

منم من سنگ تیپا خورده رنجور 

منم دشنام پست آفرینش نغمه ناجور

نه از رومم نه از زنگم همان بیرنگ بیرنگم

بیا بگشای در بگشای دلتنگم

حریفا میزبانا میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد

تگرگی نیست مرگی نیست

صدایی گر شنیدی صحبت سرما و دندان است

من امشب آمدستم وام بگذارم

حسابت را کنار جام بگذارم

چه می گویی که بیگه شد سحر شد بامداد آمد

فریبت می دهد برآسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست

حریفا! گوش سرما برده است این یادگار سیلی سرد زمستان است

و قندیل سپهر تنگ میدان مرده یا زنده

به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود پنهان است

حریفا! رو چراغ باده را بفروز شب با روز یکسان است

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت

هوا دلگیر درها بسته سرها در گریبان دستها پنهان

نفس ها ابر دل ها خسته و غمگین

درختان اسکلت های بلور آجین

زمین دلمرده سقف آسمان کوتاه

غبار آلوده مهروماه

.

.

زمستان است......

 

                                                                 اخوان ثالث

 


نوشته شده در پنج شنبه 90/5/6ساعت 9:39 صبح توسط rojhin نظرات ( ) |

آن روز صبح یک دسته صورتحساب تازه رسیده بود . نامه شرکت بیمه ، از لغو شدن قرارداد هایشان خبر می داد.

زن آه کشید و با نگرانی از جا برخاست تا شوهرش را در جریان بگذارد. آشپزخانه بوی گاز می داد.

روی میز کار شوهرش نامه ای پیدار کرد .

«...پول بیمه عمر من برای زندگی تو و بچه ها کافی خواهد بود...»

نوشته Monica Ware

 


نوشته شده در چهارشنبه 90/5/5ساعت 10:17 صبح توسط rojhin نظرات ( ) |



قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت