سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خوندنی ها

 

 

نمی دانستم چه اندازه خطا میرود قلمو هایم

 زمانی که تو را طرح می زدم... 

        نداستم چه اندازه خطا رفت رنگ هایم

        زمانی که تو را از سپیدی رها ساختم...

                 و نفهمیدم طرح هایم ،رنگ هایم و تجسمم

                چه اندازه تو را به درستی به تصویر کشید...

  

                                      و نخواهم فهمید

                                                         هیچ گاه...

                                                                      هیچ گاه...

 


نوشته شده در یکشنبه 90/4/19ساعت 11:36 صبح توسط rojhin نظرات ( ) |

خیلی دلم برات تنگ شده ، آخه کی میاد اون هفته بعدی که مامان گفت حتما میای!

10 سال از اون یه هفته گذشته .بیا دیگه

علیرضا(داداشم) ازم می پرسه چه اندازه مهربونی ؟

بهش گفتم از اینجا تا....

اگه باشی پیشم این منم که دستاتو محکم می گیرم و نمیزارم فرار کنی.

مثل وقتی دست منو تو پارک محکم میگرفتی و نمیزاشتی فرار کنم...

یادته!...

نکنه از اون روزا  ناراحتی؟!

خاله قول میدم .یه قول راستکی...

قول میدم دستتو دیگه ول نکنم.

اصلا دیگه غیر ممکنه دستتو ول کنم...

 

خاله یادته قایم باشک بازی میکردیم ؟

یادته من چشم میزاشتم و بلد نبودم بشمرم!

همیشه کجا قایم میشدم!

 تو اتاقت، پشت در

تو هم کلی دنبالم میگشتی که دلم نشکنه

بعد که من می ترسوندمت منو محکم تو بغل میگرفتی و از اون شکلاته بهم میدادی!

اما نمیدونم چرا الان هر چی قایم میشم نمیای پیدام کنی؟

حتما داری دنبال اون شکلات ها میگردی که ازشون بخری بعدش بازی کنیم،

آره؟

خاله از اون شکلات ها دیگه پیدا نمیکنی...

خاله اون موقع که تو رفتی کوچیک بودم بهونه میگرفتم که شکلات میخوام

الان دیگه بزرگ شدم...!خاله بیا بدون شکلات بازی می کنیم...

خاله بیا..

 

 

خاله مادر بزرگ بعضی وقتا صدات میزنه

نکنه میای و ما نمی بینیمت!

خاله یه چیزی تو گلوم گیر کرده

ولم  نمی کنه !

خاله مامان به علیرضا گفته رفتی یه سفر دور دنیا ،همسفرت هم خداس

خاله بهش گفته اگه صبر کنه تو با کلی سوغاتی برمیگردی...

خاله بغضم هم دیگه طاقت نیاورد و ترکید....

خاله ...!

خاله...!

خاله بهم نگو حرفشو باور کنم...!

نگو من هم صبر کنم که تو با دست پر بیای پیشم

خاله بیا

خاله بیا من صبر ندارم

خاله من سوغاتی نمیخوام

خاله من تو رو میخوام

تو رو

فقط خودتو

بدون اینکه منو ببری پارک ...،شکلات نمی خوام ..،سوغاتی نمیخوام...،

خاله من فقط تو رو میخوام....

 

میرم قایم بشم زود بیا پیدام کن

معطل نکنی که نکنه دلم بشکنه

این بار اگه دیر بیای دلم می شکنه

         

 


نوشته شده در چهارشنبه 90/4/15ساعت 12:13 عصر توسط rojhin نظرات ( ) |

 

آروم آروم ره می رفت

اما پیوسته

آروم و پیوسته

پیوسته و آروم

دو تا پا با یه عصا

عصا کمکش می کرد

 

+ دخترم ،میشه منو ببری اون طرف خیابون!

_ بله همین الان .دنیا این کتاب ها رو بگیر،چند لحظه وایسا،الان بر می گردم.

+ ببخشید دخترم مزاحمت شدم،مدرست دیر شد .

_ نه حاج خانوم وظفست.

 

یه ماشین با سرعت زیاد از جلومون رد شد اگه یه قدم جلوتر بودیم جفتمون رو زیر گرفته بود.

من خیلی هول شدم آخه خانومه نمیتونست خیلی خوب قدم بر داره .

اگه می زد بهمون و می کشتش...

واااای اون موقع منم مقصر بودم ! چی می شد!

با همین فکر و خیالات یه نگاه به صورتش انداختم که ببینم حال اون چطوره!با یه لبخند مهمونم کرد و ادامه داد؛

+ امان از این جوونا...

صدای بوق یه ماشین حرفشو قطع کرد.بعضی از ماشینا نگه میداشتن تا ما رد شیم،بعضی ها با احتیاط رد میشدن،بعضی ها بی تفاوت ،بعضی ها هم انگار که سر میبردن...

 

یه چشمم به حاج خانوم بود ،یه چشمم به ماشیناو منتظر بودم حرفشو ادامه بده که به وسط بلوار رسیدیم . چند ثانیه ایستاد تا نفسشو تازه کنه که حرفشو با تکرار جمله ی قبلیش شروع کرد؛

+ امان از این جوونا ،یادش بخیر منم یه روز جوون بودم.

الان نگام نک نمیتونم عرض خیابون رو رد کنم از اینا شیطون تر بودم.وبا صدای عجیبی گفت: خدا هر چی جوونه حفظ   کنه...

رفتارش خیلی برام جالب بود شاید اگه من همسن اون بودم و نمیتونستم عرض خیابون رو رد کنم اگه همین ماشینی از جلوم رد میشد ،از شما چه پنهون دو تا از اون تپلاشو بارش میکردم.

آخه همچین اول صبحی گازشو گرفته که انگار توی اتوبانه.

اما حاج خانوم...

                                                  

 

 

                                            


نوشته شده در چهارشنبه 90/4/8ساعت 11:15 صبح توسط rojhin نظرات ( ) |

 

تمام اتفاقات اون روز رو براش تعریف کرد.یا شاید گله میکرد از داداشه کوچیک ترش !

یا اینکه از آسون یا سخت بدن امتحان امروزش میگفت،

شاید از  

نمی دونم !

آخه من هیچی نشنیدم

فقط یه گوشه واساده بودم و نگاه میکردم ،انگار که مهر سکوت رو به دهنم زده باشن .مثل اینکه خدا فقط  قدرت بینایی بهم داده بود .

یا به لباش نگاه میکردم یا به ده تا انگشت دستش که حروف الفبا توش خلاصه شده بود و هر خم وراست کردن یا بالا و پایینی، نشون دهنده ی یه حرف،یه کلمه یا که،یه جمله بود!

من شده بودم یه بچه کوچولو و انگشتای اون عروسک های خیمه شب بازی ای بودن که با حرکتشون تمام حواسم رو برای خودشون کرده بودن.

یه لحظه که نگاهش به چشمام که به انگشتاش خیره شده بودن افتاد خیلی از خودم خجالت کشیدم ،هیچ وقت به هیچ کس اینقدر خیره نشده بودم .

دستپاچه شدم ،سرمو پایین انداختم اما انگار که نیروی جاذبه ای بین چشم های من و دست های اون بود .چند ثانیه ای نگذشت که چشمام بی اراده به طرف دستاش کشیده شد،و بی اراده به طرف صورتش ،که منو با لبخندش مهمون کرد .

با خودم فکر کردم چی میشد اگه خدا همه ی ادم ها رو یه جور خلق میکرد؛

یعنی یه جورایی هیچکس  نقص عضو نداشت!

چی میشد اگه هیچکس زندگی سختی نداشت!

چی میشد اگه هیچکس هیچ بدی ای تو زندگیش نمیدید!

چی میشداگه

اگه همه چی خوب بود و هیچ کس هیچ غمی نداشت ،همه چی عالی بود!

خیلی خوب بود؛

اما همه ی اینا با هم یه ایراد بزرگ داشت.

اگه هیچکس نقص عضو نداشت ما قدر سلامتیمون رو نمی دونستیم.

اگه هیچکس زندگی سختی نداشت ما قدر زندگی خوبمون رو نمی دونستیم.

اگه هیچکس هیچ بدی ای تو زندگیش ندیده بود ما قدر آدم های خوب زندگیمون رو

 نمی دونستیم.

ما همین طوریشم که زندگی خوبی داریم قدرشو نمیدونیم،همش غر غر میکنیم که این چه زندگیه!؟

 

حالا فکرشو کن اگه هیچ چیز تو دنیا بد نبود،

                                                 خود تو چی می گفتی؟!؟!

 


نوشته شده در چهارشنبه 90/3/25ساعت 10:8 صبح توسط rojhin نظرات ( ) |

بعد از کلی کش و قوس رفتن تو رخت خواب به زور خودمو از رو تختم که انگار با چسب قطره ای چسبونده بودنم کندم و خدمو به کنار پنجره ی اتاق رسوندم

تا شاید با خوردن هوای خنک صبح به صورتم یه کوچولو سر حال بیام!

همین که پنجره رو باز کردم یه پروانه ی سفید اومد تو اتاقم...

یکم دور و برم زد و منم همین طوری مات و مبهوت نگاهش می کردم. به فکرم رسید که اونو نشون داداشم بدم ،اما اون خواب بود .پس باید پروانه رو زندونی

می کردم....

راه حلش یه صافیه...

اونو زیر یه صافیه تقریبا متوسط گذاشتم...

نگاهم به حرکتش زیر صافی خشک شده بود...

 

 

_ روژین این چه کاریه که کردی؟

(فکنم وجدانم بود!)

+ کدوم کار؟

_ پروانه رو می گم...

+کاریش نکردم!

_نگاش کن چقدر کلافس...

+أه ه ه ه ه ه ه ه تو هم باز بیکار سدی اومدی سراغ من....

(خدا رو شکر دیگه هیچی نگفت)

 

 

فکنم وجدانم راست میگفت اون کلافه بود می خواست بره بیرون از زیر صافی و حالا که بی نتیجه مونده بود یه گوشه ساکت نشسته ....

آره ،کار من اشتباه بود ،مگه این طفلکی چقدر عمر داره که من چند ساعت آزادی رو ازش بگیرم!

اما دوستش داشتم خب ...می خواستم نشون داداشم بدم...

 

                         بعضیا پروانه ها رو زندونی می کنن چون دوستشون دارن

                        بعضیا پروانه ها رو خشک می کنن چون دوستشون دارن

                           بعضیا پروانه ها رو آزاد می کنن چون دوستشون دارن 

 اما یه دسته دیگه هم هستن که پروانه ها رو نگه میدارن(یا زندونیش میکنن ،یا که خشکش یا...)

                                               تنها برای سرگرمی

 

 

                 کدوم رفتار قشنگ تره

                              و

                  کدوم دوست داشتن ؟؟؟   

 

 

                  رفتار ما انسان ها با پروانه ها دقیقا مثل ما انسان ها با هم دیگس 

          

 

 

                     لطفاً

 ♥پروانه های زندگیتون رو زیبا دوست داشته باشین♥   

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


نوشته شده در سه شنبه 90/3/3ساعت 11:38 صبح توسط rojhin نظرات ( ) |



قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت