سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خوندنی ها

دختر کوچولوی صاحبخانه از آقای "کی " پرسید:

اگر کوسه ها آدم بودند با ماهی های کوچولو مهربانتر میشدند؟

آقای کی گفت:البته !اگر کوسه ها آدم بودند

توی دریا برای ماهی هاجعبه های محکمی میساختند

همه جور خوراکی توی آن می گذاشتند

مواظب بودند که همیشه پر آب باشد

هوای بهداشت ماهی های کوچولو را هم داشتند

برای آنکه هیچوقت دل ماهی کوچولو نگیرد

گاه گاه مهمانی های بزرگ بر پا میکردند

چون که

گوشت ماهی شاد از ماهی دلگیر لذیذتر است

برای ماهی ها مدرسه می ساختند

وبه آنها یاد می دادند که چه جوری به طرف دهان کوسه شنا کنند

درس اصلی ماهی ها اخلاق بود

به آنها می قبولاندند که زیبا ترین و باشکوه ترین کار برای یک ماهی این است

که خودش را در نهایت خوشوقتی تقدیم یک کوسه کند

به ماهی کوچولو یاد می دادند که چطور به کوسه ها معتقد باشند

وچه جوری خود را برای یک آینده زیبا مهیا کنند

آینده یی که فقط از راه اطاعت به دست میایید

اگر کوسه ها آدم بودند

در قلمروشا ن البته هنر هم وجود داشت

از دندان کوسه تصاویر زیبا ورنگارنگی می کشیدند

ته دریا نمایشنامه یی روی صحنه می آوردند که در آن ماهی کوچولو های قهرمان

شاد وشنگول به دهان کوسه ها شیرجه میرفتند

همراه نمایش آهنگهای محسور کننده یی هم می نواختند که بی اختیار

ماهیهای کوچولو را به طرف دهان کوسه ها می کشاند

در آنجا بی تردید مذهبی هم وجود داشت

که به ماهیها می آموخت

"زندگی واقعی در شکم کوسه ها اغاز میشود"

"برتولد برشت"


نوشته شده در سه شنبه 90/5/4ساعت 7:37 عصر توسط rojhin نظرات ( ) |

 

 

سلام اینو یکی بهم داده منم دارم بهت میدم
به امام زمان دختری هستم از خوزستان که پزشکان از معالجه ام ناامید شدند شب در خواب حضرت زینب(س) را دیدم در گلویم آب ریخت شفا پیدا کردم ازم خواست اینو به 20 نفر بگم. این پیام به دست کارمندی افتاد اعتقاد نداشت کارشو از دست داد، مرد دیگری اعتقاد پیدا کرد 20 میلیون بدست آورد، به دست کسه دیگری رسید عمل نکرد پسرشو از دست داد اگر به بی بی زینب اعتقاد داری این پیامو برای 20 نفر بفرست 20 روز دیگه منتظر معجزه ا
ش باش.

 

چند ماه پیش یه دوست عزیز که خودش هم معرفی نکرده بود توی کامنت های وبلاگ نظری با این محتوا گذاشته بود.

من تا حالا خواب هیچ امام و حضرتی رو ندیدم... .

جز یه بار که یه نور سبز رنگ در کالبد یه آدم دیدم و اون روز هر چی فکر کردم که ببینم کی بوده هیچ شخصی به نظرم نرسید.

و نهایتا پی بردم که شاید شرک بوده...

آخه اون روز برادر کوچولوم علیرضا رو برای دیدن کارتون شرک همراهی کردم.

و حدسم درست بود.

به دلیل اینکه اون روز به خواب شب قبلم فکر کرده بودم .شب که چشمام رو بستم و خواب به چشمام نفوذ کرد،جناب شرک تشریف آوردن تا من رو از شکم به خوابم در بیارن،و فکر من رو مبنی بر دیدن خودشون در خواب تایید کردن.

معمولا خواب های من براساس چیزیه که اون روز انجام دادم یا وقت خواب بهش فکر میکنم.

اما اگه خواب یه امام یا حضرت رو ببینم.خب حال و هوام شاید معنوی بشه....(چون تجربه نداشتم نمیتونم بگم چه حسی پیدا میکنم)

اما به طرز شدیدی بدم از این نوع پیام ها میاد.

بیاین با هم این پیام رو از دیدگاه خودمون بررسی کنیم.

از نظر من:

1.یه بیماری فجیح با دو قطره آب خوب نمیشه...

2.دو قطره آب اونم تو خواب!!!...

3.حضرت زینب خودش گفته که به بیست نفر بگه این دختر خانوم؟...

4.چرا نگفته به (مثلا)50 نفر؟

5.این همه آدم هست که به اصول مذهبی اعتقاد ندارن.کدومشون زندگی بدی دارن؟کدومشون کارشون رو از دست دادن؟(تازه به اصول مذهبی نه به یه نامه ی ... .)

6.جدیدا پول از درخت سبز میشه یا از آسمون می باره ؟

7. 20 میلییییییییییییییییییییون !تنها با پخش کردن 20 تا از این نامه ها به دست این و اون؟

8.اگه این طوری(من که اعتقاد ندارم ،اگه اعتقاد داری )پیشنهاد میکنم واسه 80 نفر بفرست یه شبه 80 میلیون کاسب شو،(حالشو ببر)

9.این دیگه تهشه...پسرشووووووووووووووووووووو از دست داد؟

10.من به بی بی زینب اعتقاد ندارم،من تنها میدونم فردی به اسم حضرت زینب بوده و تا حدی که تو کتاب های درسی و غیره خوندم می شناسمش و احترام قائلم برای رفتار و عقاید ایشون و به اندازه ی مطالعم در این مورد اعتقاد دارم به اصولشون.همین....

11.همه چی بر حسب بیسته ! خواسته به 20 نفر بگه...، اون مرده 20 میلیون به احتمال زیاد به طور کاملا اتفاقی از درخت سیب خونشون سبز شده...، منم به 20نفر بفرستم؟!؟!؟!؟!(عمرا) ،20 روز بدون کم وزیاد منتظر یه چیزی باشم که حتما توش 20 وجود داره......؟!!!؟

 

 

آخییییییییییی خالی شدم .

این نامه بد جور گیر کرده بود تو گلوم.

بله الان کاملا مجرای تنفسی باز شده و میتونم راحت راحت نفس بشم....

 

 

اما ممکنه که حرفای من درباره ی این خرفات تو گلوی بعضی از افراد گیر کرده باشه.

یه پیشنهاد دارم واسه این افراد....

به بی بی زینبشون بگن که بیاد آب بریزه تو گلوشون تا باز شه .... :)

 

 

 

پ.ن:خدایا اگه واقعا کسی با این جور خوابی شفا پیدا کرده ،حرفای منو تنها در مورد شفا پیدا کردن اون دختر خانوم نادیده بگیر....

 

سه شنبه

28/4/1390

2:15 شب

 

 

 

 


نوشته شده در شنبه 90/5/1ساعت 1:48 صبح توسط rojhin نظرات ( ) |

صدای دالام دلومب و شعر و آواز میاد...

حتما عروسیه...

اما ساعت 8 صبح....!توی این محله که همیشه سکوته و هیچ عروسی تو خونه گرفته نمیشه...

از توی پنجره سرک میکشم ،چیزی معلوم نیست.

اما صدا خیلی نزدیکه...

پناه بر خدا!کدوم دیوونه ای 8 صبح سر و صدا راه انداخته!

میرم آبی به صورتم بزنم و بعد از چند دقیقه بر میگردم همینجا

یعنی جلو پنجره...

خواب کلا از سر پر کشید و رفت...

الان جلو پنجره واسادم.

 باز هم یه نگاه به بیرون...

بله پس اینه که داره سر و صدا میکنه

کیه ؟

یه آقای تقریبا مسن با موهای جو گندمی ،لاغره اما با قدش تناسب داره،

کت و شلوار پوشیده و... و یه سطل و یه کیسه رنگی دستشه!

الان دقیقا اون سمت خونه ی ما جلوی پنجره نشسته و تکیه داده به دیوار و داره با زبان کردی یه شعر میخونه و میزنه به طبلش یعنی سطلش...

شیطونه میگه برم پایین و یه چی بهش بگم ...

پیرمرد خجالت نمیکشه با این سن وسالش ...

آسایش رو از مردم گرفته...

بسم الله ...!!! داره کی رو شاباش میکنه؟!اینجا کسی که نمی رقصه !

کاملا پشیمون شدم برم بهش یه چیزی بگم...

اصلا امکان نداره برم....

الان طبلش همون سطلش رو پرت کرد وسط کوچه ...

داره بد و بیراه میگه...

نمیدونم به کی!

صدای بوق ماشین که می شنفه،مخالف جهت صدای بوق شروع به دویدن میکنه بعد قدم زنان برمیگرده و آواز میخونه ،گاهی اوقات هم می رقصه...

1 دقیقه سکوت کرد اما سکوتشو با فریادش که میگفت "درستو بخون بچه"شکست.

 به بچه هاش گفت یا که شاگردش؟!

من که نفهمیدم چون دور و برش هیچ کس رو نمیبینم.

داره میگه این غذا چیه درست کردی؟

با این که هیچ کس دور و برش نیست اما فکر کنم به زنش گفت...!

به یه نقطه خیره شده.

باز بلند شد و اسم چند نفر رو میاره و اونا رو دعوت به رقص میکنه و از چند نفر در حین خوندن آواز تشکر میکنه؟

واسه چی ؟ نمیدونم !

و ادامه..

رقص و آواز..

الان باز هم فرار میکنه حتما،آخه صدای بوق ماشین اومد.

بر خلاف انتظارم و عادتش فرار نمی کنه،با صدای بلند از اون راننده که با بوقش مجلس رو گرم گرده تشکر میکنه ..

حلا صدای بوق بوق بوبوق بوق مجلسشو بیش از پیش گرم کرده.

داره به سمت اون ماشین میره.منمدستام رو رو به آسمون گرفتم و از خدا میخوام که بلای سر اون راننده نیاره...

الان تا کمر سرشو از پنجره کرده تو ماشین

خفش نکنه راننده رو...

نه خیر مثل اینکه گرم گرفتن باهم...

حالا بر میگرده ...

و شعر کردی رو شروع میکنه(چون تو این زمینه کاملا بی استعداد هستم،و فقط معنی شعرشو می فهمم،

 نمی تونم بنویسم شعرشو)

نمیدونم ی شد که مجلس عروسیش ،عزا شده ...

داره میزنه تو سر خودش...ای بابا ،نزن تو سر خودت...

خدا رو شکر تموم شد چون این یکی رو نمیتونستم اصلا تحمل کنم .

الان داره در مورد خدا و پیغمبر حرف میزنه

البته این حاج آقای ما متفاوته ...

ابا نداره

راه میره و خطبه هاشو به نمازگزارای محترم عرض میکنه.

ساعت 10:30 صبحه و چند دقیقه ای می گذره که من با چشمای خیسم که از خنده ی زیاد این جوری شدن جلو پنجره واسادم و و به جای خالی خواننده ی عروسی و صاحب عزا و حاج آقای متفاوتمون و شخصیت هایی که لحظه هایی که من جلوی پنجره نبودم ،بوده خیره شدم و به این فکر میکنم که توی کوچه ی بعدی یه ادم عادیه یا که مهندس!استاد دانشگاه!ملوان!خلبان!نقاش!مجسمه ساز!یا.....

 

 

ودر آخر از خندیدنم به اون بنده ی خدا متاسف شدم و گریه کردم...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


نوشته شده در چهارشنبه 90/4/29ساعت 10:59 صبح توسط rojhin نظرات ( ) |

موضوع انشا: می خواهید در آینده چه کاره شوید؟


ما دلمان می خواست در آینده دکتر شویم و متخصص بدن انسان بشویم و همه ی مریض ها

را درمان کنیم. ما تا حالا شکم چند تا قورباغه را هم عمل کرده ایم و اصلن از
خون نمی ترسیم اما برادرمان یک روز به ما گفت: «چون تو خوش خط هستی، پس نمی
توانی دکتر خوبی شوی.» و بعد هم گفت: «اگر دکتر شوی، ممکن است هنگام تشخیص علت
مرگ یک نفر که در بازداشتگاه فوت کرده، خودت هم ناگهان خودکشی شوی.» ما منظور
برادرمان را نفهمیدیم اما توی فیلم ها هم دیدیم که خیلی از دکترها ساختمان می
ساختند. بنابراین ما تصمیم گرفتیم که مهندس شویم تا ساختمان ها را محکم تر
بسازیم و بعد پول دار شویم، اما برادر بزرگ ترمان که خودش چند سال پیش مهندس
شده، هنوز پولدار نشده است. او به ما گفت که این روزها هر پاره آجر را هم که
بلند کنی یک مهندس از زیرش می پرد بیرون و بعد درخت ازگیل توی حیاط را نشان مان
داد و گفت: «همین درخت را اگر الان تکان دهی دست کم بیست سی تا مهندس ازش پایین
می ریزد.» برادر ما معتقد است هرکس که توی کوچه و خیابان به چشم می خورد مهندس
است، مگر آن که خلافش ثابت شود. برای همین است که همه همدیگر را مهندس صدا می
زنند. ما این ها را نمی دانیم، اما خلبان شدن را هم خیلی دوست داریم و هنگامی
که برادران رایت موفق شدند پرواز کنند، ما در پوست خود نمی گنجیدیم اما الان،
هربار که اخبار را گوش می کنیم یک هواپیما سقوط می کند و همیشه هم مقصر اصلی
خلبان است و ما نمی دانیم چرا تقریبن خیلی از خلبان ها اسم شان توپولوف است. ما
همچنین خیلی دوست داشتیم که دانشجو شویم اما برادرمان که قبلن دانشجو بود به ما
گفت که دانشجوها نمی توانند حرف شان را به مسئولان بفهمانند و زمانی که موفق به
فهماندن آن می شوند، بلافاصله کتک می خورند و بعد به زندان می افتند. بنابراین
ما چون به فوتبال علاقه مند هستیم و دوست داریم یک روز به برنامه ی نود برویم و
در آن جا بین صفر تا یک میلیون، چندتا عدد را انتخاب کنیم، تصیمیم گرفتیم داور
فوتبال شویم. زیرا داورها با سوت همه کار می کنند و خیلی کیف می کنند. اما چند
وقت پیش در استادیوم دیدیم که تماشاچی ها با داور و شیر سماور جمله می ساختند و
بلند بلند فریاد می زدند و داور قرمز می شد. بعد تماشاچی ها با داور و توپ و
تانک و فشفشه جمله می ساختند و داور خیلی عصبانی می شد. بدین ترتیب ما دل مان
تقریبن خیلی برای داور سوخت. ما هم چنین خیلی دوست داریم که نویسنده شویم و آدم
معروفی بشویم اما برادرمان می گوید: «دراین مملکت اگر شکار لک لک شغل شد،
نویسندگی هم شغل می شود.» ما منظور برادرمان را اصلن نفهمیدیم. او می گوید که
یک نویسنده برای این که معروف شود، یا باید بمیرد یا به زندان بیفتد. ما دیگر
خیلی خسته شدیم و نمی دانستیم که چه کاره شویم، در نتیجه از برادرمان پرسیدیم:
«پس من چه کاره بشوم؟» برادرمان گفت: «نمی دانم، اما سعی کن کاری را انتخاب کنی
که همیشه تک باشی و معروف شوی و هیچ وقت در هیچ موردی مقصر اصلی نباشی و کسی هم
جگر نکند بگوید که بالای چشمت ابروست و بلند بلند با اسمت جمله بسازد

و ما تصمیم گرفتیم که رییس جمهور شویم.

این بود انشای من


نوشته شده در شنبه 90/4/25ساعت 12:33 عصر توسط rojhin نظرات ( ) |



قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت